امروز تولد علی هست نتونستم براش کادو بگیرم یه باکس گل خوشگل میخک گرفتم رفتم خونشون در رو زدم مامانش در رو برام باز کرد باهمدیگه حرف زدیم بعدم رفتم پیش علی
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارممیدونم همیشه از حال بدام توی این وبلاگ کوفتی نوشتم ولی من هیچکس رو توی دنیای واقعی ندارم که خودمو تخلیه کنم حرفای توی دلمو بهش بگم
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارمدیروز سر سفره داشتم غذا میخوردم از شدت استخون درد پاهام نفسم بند میومد یه لحظه همینجوری که پاهامو دراز کرده بودم و داشتم غذا میخوردم دیدم آقاجون زل زده بهم قطرهی اشک از چشمش سرازیر شد خودمو به ندیدن زدم تا نبینم بخاطر من داره اشک میریزه یه دختر ۲۰ ساله که عین پیرزنا آه و ناله میکنه معلومه که گریه داره، از خودم بیزارم آخه چرا چیشد یهو چیشد یهویی همه چی ریخت بهم تا اومدم ببینم تو دنیا چه خبره یهویی زیرپام خالی شد نفهمیدم هیچ روزام چطوری گذشتن...
امروز هیچ ندونستم چطوری شروع شد چطوری حالا ۱نصف شبه رفتم حلقه انگشتری که علی برام گرفته بود بخاطر تعویض سایزش از مغازه بگیرم اونم اومد پیشم حلقه رو گرفتیم دست چپم انداختم تو دلم غوغا بود یعنی اگه همه چی جور میشد علی برا همیشه مال من بود یا مثل همین الان که نمیدونم فردا منو بخواد یا نه...
منم دلم میخواد مثل دخترای دیگه سفید بخت بشم رفتم خونهی علی اینا با استقبالشون روبه رو بشم نه اینکه.....
دوس دارم با همه توانم بگم علی شوهر منه نه دوس پسرم درسته علی میگه من و تو زن و شوهریم ولی نه اینطوریام نیست من فقط دوس دخترشم لعنت به همهی این شرایطایی که شاید هیچوقت جور نشه....
بی حال تر از همیشه ام از دیروز ریختم بهم.... به خودم اومدم دیدم از هیج کس هیج چیز بعید نیست... حتی عشق آدم هم منت همه کارایی رو که کرده رو سرت منت میزاره حس میکنم قایقی شدم وسط کویر که هیچ ربطی به دریا نداره....
با علی بودم چند ساعت سربسته حرفمو با یه شوخی ضمینه میکنم و میگم اونم به شوخی میگیره هیچ حرفی نمیزنه حس میکنم دوسم نداره کلا فقط اداشو برام درمیاره دیروز بخاطر اینهمه مدتی که باهمدیگه توسط موبایل حرف زدیم سرم منت گذاشت گفت هیچوقت شارژ و نداری و ..... بهش برگشتم گفتم از این به بعد هرجا رفتیم هرکاری کردیم خودم پولشو میدم هیچکسی حق نداره حساب منو پرداخت کنه حتی تو، دادو بیداد کرد که ایناهمه وظیفهی من هست و .... ولی همشون منت بود رو سرم حالم از خودم بهم خورد یه لحظه، نمیدونم چیکار دارم میکنم پوچ شدم... تازگیا زود میخوابم نه اینکه بگمها خوبه و از این حرفا نه فقط میخوام خودمو به خواب بزنم که هیچی از دنیا نفهمم به علی زنگ زدم ولی برنداشت یه دقیقه بعد خودش زنگ زد تو کافه بود معلومم بود کدوم کافه، علی با همه راحته و من این راحتی رو دوس ندارم راحت با همه حرف میزنه و ... ولی من اونطوری نیستم وسط حرف زدنمون گفت بعدا حرف میزنیم رفت با دوستاش حرف بزنه یه لحظه حس کردم قفسهی سینه ام آتیش گرفت گفتم باشه و خداحافظ تو پیام نوشتم شب بخیر نوشت ببخشید عزیزم شبت بخیر
من نمیخوام علی با هیچ دختری حرف بزنه تا حالا بهش نگفتم ولی من دوس ندارم حس میکنم میزاره میره چون حتی انگشتریم که دستش هست میندازه دست راستش من تو زندگیش میدونم جایگاهی ندارم برا همین بی حال تر و بی مفهوم تر از همیشه شدم
خدایا ازت ممنونم که منو با مشکلات جدید امتحان میکنی ممنونم ازت که اینقد بدبخت منو آفریدی ممنون ازت که بچه فقیرم ممنونم ازت که پشتوانهای ندارم ممنونم ازت که از وقتی خودمو شناختم فقط بدبختی کشیدم واقعا ممنونم ازت که اینقد ازم انتقام میگیری باشه بگیر منم دم نمیزنم بهم میگن دوس داری فقط منفی بافی کنی دوس داری فقط فقط خودتو غرق غم کنی ولی نمیدونن من دارم توش خفه میشم نمیدونن دارم هی سعی میکنم بغضامو قورت بدم هی سعی میکنم از توی این افسردگی لعنتی بیرون بیام هرشب گریه نکنم بیخود و بی جهت خودمو به نفهمیمیزنم که هیچی نشده بیخیال، ولی اطرافیانمو دارم انگار زجر میدم یکیش علی هی بهم با طعنه و کنایه حرف میزنه هی افسردگیمو به رخممیکشه خودش دید چطوری میشم خودش میبینه چطوری زجر میکشم عوضکمک بدترم میشه
1. دیروز حالم خیلی بد بود کل بدنممیخارید کلافه بودم بیحالتر از همیشه شده بودم حتی نای حرف زدنم نداشتم علی بهم زنگ زد گفتم که نمیتونم بیام ولی من کلا وابسته اش شدم دلم براش تنگ میشه دست خودمم نیست، دخترا حاضر شدن رفتن بیرون ولی من هنوز تو اتاق دراز کشیده بودم سقف رو تماشا میکردم دیدم اینطوری نمیشه گوشیو برداشتم بهش پیام دادم ساعت فیلمهای سینما رو براش فرستادم قبول کرد ساعت ۶اینا بود پیشش بودم فیلم دیدن چقد پیشش خوبه فیلم دیدن بهونه بود تا فقط کنارش باشم یادم بره از دیشب تا حالا چطوری بودم، حواسم پیش فیلم نبود با اینکه داشتم صفحهی سفید رنگی که توش فیلم پخش میشد رو میدیدم ولی تموم حواسم جمع اش بود آخرین لحظه هم دیدم که چطوری از گوشهی چشمش اشک جاری شده خودمو به ندیدن زدم تا اشکاشو نبینم عکس دوتایمونو گرفت گذاشت تو پیج اینیستاش گفت رمز پیجتو میخوام دادم پیج کاریمم خواست اول میخواستم ندم ولی چون گفت چیو ازم مخفی میکنی رمز اونم دادم نمیخواستم بگه بهم شک داره و از این حرفا...
نمیخواستم بدم چون میخواستم این هفته سوپرایزش کنم واسه ولنتاین که اونم گفتم بیخیال یه جوری سفارش میدم نفهمه....
نیما دوست مشترک من و علی هست توی کافه کار میکنه به علی زنگ زد گفت بیاین اینجا روز آخر کاریمه پاشدیم رفتیم انگار کل دردامو فراموش کرده بودم سربه سرش گذاشته بودممیخندیدم ولی علی کلا یه لحظه اخلاقش عوض شد دستم از درد داشت میسوخت علی ناخواسته دستمو زخمیکرده بود عوض اینکه من ناراحت باشم اون کلا اخلاقش عوض شده بود بهم گفت بی لیاقتی گفت واقعا لیاقت اینهمه محبت رو نداری هیچی نگفتم هیچ نگفتم... همهی کارایی که برام کرده بود رو، روسرم منت گذاشت از درون خالی شدم بشقاب غذایی که جلوم بود رو با حرص داشتم میخوردم نمیخواستم جوابی بدم موقع رفتن شد اومدم بیرون اونم پشت سرم ولی داد زد جاخوردم از کاراش از رفتاراش خیلی آروم گفتم منم میتونم داد بزنمها ولی هیچموقع داد نمیزنم اینو مطمئن باش...
رسیدم خونه زنگ زد کاملا خردمکرد خب آدمیکه خودشو جلو کسی که دوسش داره ببازه یعنی هیچ دیگه....
امروز شنبه اش۲۸ دی از خواب بلند شدم رفتم آزمایش دادم بعدم رفتم سرکار برف سنگینی باریده بود همه جای شهر سفید پوش شده بود آدم دلش میخواست برف بازی کنه....
از علی خبری نبود زنگ زدم بهش حال و احوال پرسی کردیم گفت رفته بودم تتو بزنم ولی از طرحش خوشمنیومد نزدم تا فردا بزنم
انگار آب یخ ریختن روم سرد شدم یهویی گفتم من دوس ندارم که ندارم هرکاری میخوای بکنی بکن میدونی که من مخالفم ولی اون هیچ موقع به حرف من گوش نمیده گفت میزنم حتی التماسشم کردم ولی گفت نه که نه دلم شکسته واقعا دلم شکسته حالم بد شده اشک از چشمام جاری شده بعد از ظهر رو نتونستم برم سرکار چون فشارم افتاده بود از حرص یه چند ساعتی اورژانس بودم بعد اینکه حالم خوب شد پاشدم رفتم جواب آزمایشمو گرفتم بردم مطب دکتر تا بفهمم چرا وزنم جلو نمیره گفت کاملا سالمیهیچیت نیست گفتم خب دلیل بیارین چرا وزنم جلو نمیره گفت معلومه بغض داری تو حرفات فشار عصبی وزنتو کم میکنه گفتم بله یکم زیادی گریه میکنم گفت خب کمش کن ولی هیچکی از حال من خبر نداره که چی میکشم
اون از علی که منو به تتو فروخت این از خانوادم که هیچموقع نبودن من خودمو به چی این زندگی دلخوش کنم آخه به چی.....
رفتم تو کافی نشستم یه چایی خوردم دختر و پسری که بغلم نشسته بودن عاشقانه داشتن سربه سر همدیگه میذاشتن و میخندیدن از خندشون خندم گرفته بود زیرلب میخندیدم با اینکه خودم داشتم اینطرف گریه میکردم دلم برا خودم میسوخت...
نیما عوض اینکه به علی بگه ملاحضه کن و از این حرفا بهش گفته بود شلش کن بیخیالش شو.... خیلی از رفتارا و کاراشو نادیده بگیر فقط به فکر خودت باش فقط فقط به خودت...
همهی این حرفا دارن رژه میرن رو مغزم، مغزم دیگه درد میکنه الان ساعت ۲۲:۱۴ دقیقه اس ولی هیچ خبری از علی نیست از دیروز به کل باهام عوض شده نوشتم براش بهت خوش بگذره شبت بخیر خوابای خوب ببینی ولی هیچ خبری نشد...
الانم داره به حرفای نیما گوش میده شل کرده رابطمونو دیگه مهم نیستم براش...
خداجونم مرسی ازت من دیگه لال مونی گرفتم پیشت هرچی میخوای سرم بیار هیچی نمیگم فقط یه روز دیگه هیچوقت رو این کره خاکی نیستم......
تعداد صفحات : 0